جدول جو
جدول جو

معنی صوبه دار - جستجوی لغت در جدول جو

صوبه دار
حاکم، والی، فرماندار
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
فرهنگ فارسی عمید
صوبه دار
(خُ)
دارندۀ صوبه. حاکم وفرمانروای صوبه: ناصرخان حاکم و صوبه دار آن مملکت روانۀ جلال آباد و از آنجا به پیشاور... آمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 77). رجوع به صوبه شود
لغت نامه دهخدا
صوبه دار
حاکم والی
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
فرهنگ لغت هوشیار
صوبه دار
((صَ بِ))
حاکم
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صومعه دار
تصویر صومعه دار
راهب، زاهد، برای مثال نقدها را بود آیا که عیاری گیرند / تا همه صومعه داران پی کاری گیرند (حافظ - ۳۷۶)
صومعه داران فلک: کنایه از ملائکه، فرشتگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبه کار
تصویر توبه کار
کسی که از گناه پشیمان شود و از آن دست بردارد، توبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشه دار
تصویر گوشه دار
آنچه گوشه یا زاویه دارد، کنایه از سخن آمیخته به طعنه، کنایه از گوشه نشین، برای مثال که از گوشه داران در این گوشه کیست / که بر ماتم آرزوها گریست (نظامی۵ - ۹۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزه دار
تصویر روزه دار
کسی که روزه گرفته، روزه گیر، صائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربه دار
تصویر سربه دار
کسی که آماده است سرش بر دار رود، شخص ماجراجو و پرخاشخر که دل بر کشته شدن بدهد و بر ضد حکومت وقت قیام کند، سربربادرفته، برسرداررفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوبه دار
تصویر چوبه دار
تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اُ کُ)
توبه کار. تائب و نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُو رَ دَ رَ)
دهی است از دهستان آلوت بخش بانۀشهرستان سقز واقع در 24000 گزی باختر بانه و 8000 گزی مرز ایران و عراق. کوهستانی و سردسیر و دارای 55 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود خانه گوره دار است. محصولات جنگلی و مختصر غلات دارد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زاویه دار. (ناظم الاطباء). که گوشه دارد. که دارای گوشه است، کنایه آمیز. طعن آمیز. آمیخته به طعن و کنایه: حرفهای گوشه دار، گوشه نشین. منزوی. مقیم کنج عزلت:
که از گوشه داران در این گوشه کیست
که بر ماتم آرزوها گریست.
نظامی (شرفنامه ص 318)
لغت نامه دهخدا
(یِ کُ نَنْ دَ / دِ)
دارندۀ صومعه. راهب. رهبان:
تنهاروی ز صومعه داران شهر قدس
گه گه کند بزاویۀ خاکیان مقام.
خاقانی.
حافظ بکوی میکده دایم بصدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود.
حافظ.
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ / بِ)
عمل صوبه دار. فرمانداری. حکومت و فرمانفرمائی صوبه. رجوع به صوبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کشیکچی. گارد خاص. (یادداشت مؤلف). نوبه دار. نوبتی دار. رجوع به نوبتی دار شود: به شب با هر کدام که او را بایستی بر آن منظر بخفتی و در زیر منظر نوبت داران بخفتند، قضا را نوبت داری را نظر در این کنیزک آمده بود. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). بیامد تا سراپردۀ شاه، هیچ کس در آنجا نبود الا دو مرد نوبت دار. (اسکندرنامه). خادمان و نوبت داران شاه را خبر کردند. (اسکندرنامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ زَ دَ /دِ)
صائم. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). آنکه روزه گرفته. (فرهنگ فارسی معین) :
بفر علم و دانش روزه دار است
همان بی طاعتی بسیارخواری.
ناصرخسرو.
عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده زخم ضیمران انگیخته.
خاقانی.
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا.
خاقانی.
نوشین چو دم صبوح خواران
مشکین چو دهان روزه داران.
خاقانی.
ز من پرس فرسودۀ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار.
سعدی (بوستان).
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبر است.
سعدی.
آن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دارندۀ کوکبه. آنکه پیشاپیش پادشاهان کوکبه حمل کند:
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
و رجوع به کوکبه (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ/ کِ)
دکان دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَنْ دَ / دِ)
فوطه دارنده. یکی از کارگران حمام که فوطه به کسان دهد و جامه های آنان را نگاه دارد، کسی که فوطه بسته باشد، در هند مأمور دولتی را گویند که وجوه رسیده از ولایات و ایالات تحویل او میشود. خزانه دار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو بَ / بِ)
توبه کننده. تائب. توبه دار. نادم و پشیمان از گناه. (ناظم الاطباء) :
آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن
توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن.
سعدی.
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل، دیوانه باشم گر کنم.
حافظ.
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود.
حافظ.
شرابی که از یمن او توبه کار
ز بند تقید شود رستگار.
ملا طغرا (از آنندراج).
رجوع به توبه و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
که حشو از پنبه دارد. صاحب حشو از پنبه: قباء پنبه دار. تنبان پنبه دار.
- پنبه داردوزی، دوختن پنبه بحشو لباس و مانند آن.
- پنبه دار کردن، پنبه گذاشتن، نهادن پنبه بحشو لباس و مانند آن
لغت نامه دهخدا
آنچه دارای گوشه است زاویه دار، آمیخته بطعن و طنز کنایه آمیز، گوشه نشین منزوی: که از گوشه داران درین گوشه کیست ک که بر ماتم آرزو ها گریست ک (شرفنامه نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
پینه دار: کفش، وژنگدار پرگاله دار دارای وصله وپنیه (جامه کفش وجزآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موزه دار
تصویر موزه دار
گنج پرداز گنج خانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوله دار
تصویر لوله دار
هرچه که دارای لوله باشد، آفتابه
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از کارگران حمام که فوطه بکسان دهد و جامه های آنان را نگاهدارد، کسی که فوطه بسته باشد، مامور دولتی که وجوه رسیده از ولایات و ایالات تحویل او می باشد خزانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت دار
تصویر صورت دار
دارای تصویر صاحب شکل، مصور نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صومعه دار
تصویر صومعه دار
زاهد، راهب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دار
تصویر پنبه دار
آنچه آگندگی از پنبه دارد که حشو از پنبه دارد: (قبای پنبه دار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توبه کار
تصویر توبه کار
نادم، توبه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوشه دار
تصویر گوشه دار
سخن همراه با طعنه و کنایه، زاویه دار
فرهنگ فارسی معین
اسم پشیمان، تائب، تواب، توبه کار، نادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت پشیمان، تائب، توبه دار، نادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپیدار، سفیدار، درختی با نام علمی aba ooooos
فرهنگ گویش مازندرانی